حُسنت به اتفاقِ مَلاحت جهان گرفت
آری به اتفاق، جهان میتوان گرفت
افشایِ رازِ خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سِرِّ دلش در زبان گرفت
زین آتشِ نهفته که در سینهٔ من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
میخواست گل که دم زند از رنگ و بویِ دوست
از غیرتِ صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
حافظ